دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2021
تعداد نوشته ها : 3
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
کف اتاق لم داده بودم به بالش بزرگ طوسی رنگ و داشتم کتاب می‌خواندم. رمانی بود از گراهام گرین. درست یادم نیست کدام اثرش. تازه شروع کرده بودم که شنیدم چیزی به پنجره خورد. سرم را بلند کردم و گوش دادم. هیچ صدایی نمی‌آمد. شاید هم اصلا خیال کرده بودم. سرم را خم کردم روی کتاب. هنوز چند سطر نخوانده بودم که دوباره همان صدا را شنیدم. از پنجره‌ی من نبود. با این حال کتاب را گذاشتم زمین و بلند شدم. رفتم کنار پنجره. گوشه‌ی پرده را پس زدم. بیرون چیزی پیدا نبود. سرم را بردم نزدیک شیشه و چشمم به دختری افتاد که روی مهتابی آپارتمان رو به رو ایستاده بود. پیراهن آستین کوتاه پوشیده بود و داشت به آپارتمان بغل نگاه می‌کرد. بعد یک لحظه چرخید طرف من. سرم را کشیدم عقب. مرا دیده بود. مطمئن بودم. گذاشتم کمی بگذرد. بعد چراغ را خاموش کردم و رفتم ایستادم همان‌جا. چند ثانیه بعد خم شدم و گوشه‌ی پرده را با انگشت بالا زدم، آن‌قدر که فقط یکی از چشم‌هایم قدرت دید داشته باشد. همان‌جا ایستاده بود و زل زده بود به پنجره‌ی اتاق من. سرم را کشیدم عقب. رفتم آن طرف پنجره. کمی صبر کردم و بعد گوشه‌ی پرده را کنار زدم. دست‌هایش را فرو کرده بود توی جیب‌های شلوار تیره‌اش و داشت به اطراف نگاه می‌کرد. بعد خم شد روی زمین. دست‌ها را از جیب‌هایش درآورد و گذاشت روی کنده‌ی زانوهایش. همان‌طور دور خودش چرخی زد. بعد خم شد و چیزی برداشت. برد نزدیک صورتش. به پنجره‌ی اتاق من نگاه کرد و بعد به پنجره‌ی مهتابی آپارتمان بغل. دیدم که سرش را برگرداند طرف در مهتابی. چشمم به دختری افتاد که توی چهارچوب ایستاده بود. موهای بلندش را ریخته بود یک طرف، روی شانه‌اش. دختری که پیراهن آستین کوتاه به تن داشت، دوباره به اطراف نگاه کرد. به پنجره‌ی اتاق من هم نگاهی انداخت، طوری که انگار می‌دانست من این پشت، توی تاریکی، ایستاده‌ام. دنبال دختری که موی بلند داشت، تو رفت. من همان‌جا ایستادم و نگاه‌شان کردم که داشتند می‌رفتند توی اتاق کناری. از پشت پرده‌های توری نازک‌شان همه چیز پیدا بود. با خودم فکر کردم چرا قبلا ندیده بودم‌شان. من که بارها آمده بودم اینجا، دم این پنجره. بارها به همین خانه نگاه کرده بودم، به آپارتمانی که درست مقابل اتاق من بود. اصلا این پرده‌های نازک را با آن قفسه‌های بلند کتاب، که یک طرف اتاق وسط گذاشته بودند، یادم نیامد.

دخترها رفتند توی آشپزخانه‌ی کوچک‌شان. یکی‌شان قفسه‌ای را باز کرد و جعبه‌ای بیرون آورد. آن یکی قوری را گذاشت کنارش. توی آن چای ریخت و گذاشتش زیر سماور و شیر را باز کرد. قوری را گذاشت روی سماور. برگشتند توی اتاق وسط. دختری که موی بلند داشت، وسط اتاق نشست. داشت از جایی که نمی‌دیدم، چیزی بیرون می‌آورد. کتاب بود. دیوار پایین پنجره‌ی اتاق وسط، جلو دیدم را گرفته بود. پرده را رها کردم. پریدم توی آشپزخانه. یکی از صندلی‌ها را برداشتم و برگشتم سر جایم. صندلی را گذاشتم کنار پنجره و رویش ایستادم. گوشه‌ی پرده را پس زدم و چشمم به دختر موبلند افتاد که کنار کارتنی چمباتمه زده بود. حدسم درست بود. تازه آمده بودند، شاید همین امروز. دختری که پیراهن آستین کوتاه سرخ‌رنگ به تن داشت، از کشویی چیزی درآورد و رفت گوشه‌ی اتاق. توی استریوی نقره‌ای رنگی نوار گذاشت و دکمه‌ای را فشار داد. دست‌هایش را بلند کرد و بشکن زد. دلم می‌خواست می‌شد صدای آهنگ را بشنوم. شاید اگر لای پنجره را باز می‌کردم، می‌شنیدم، اما مجبور بودم پرده را کنار بزنم. آن‌وقت مرا می‌دیدند و همه چیز خراب می‌شد. دیگر نمی‌توانستم راحت اینجا بایستم و تماشایشان کنم.

دختر موبلند کارتن را برداشت و رفت توی اتاق کناری، همانی که مهتابی داشت. کارتن را گذاشت جایی کنار پنجره و برگشت توی اتاق وسط. دختری که پیراهن آستین کوتاه پوشیده بود، چشمش که به دختر موبلند افتاد،‌ رفت جلو و دستش را گرفت. با هم رقصیدند. بعد دختر موبلند رفت طرف در آشپزخانه. هنوز تو نرفته بود که دیدم با عجله برگشت توی اتاقی که مهتابی داشت. کنار تختی که یک طرف اتاق بود، خم شد. گوشی تلفن را از روی میز برداشت. لب تخت نشست. دختری که پیراهن سرخ پوشیده بود، رفت توی اتاق کناری. موهای لَختش را این‌طرف و آن‌طرف می‌ریخت. دختر موبلند خندید. گوشی را گرفت طرف دختر دیگر. دختر چیزی گفت. دختر موبلند گوشی را گذاشت به گوشش. دختر دیگر رفت نشست کنارش.  بعد گوشی را گرفت. دختر موبلند پاشد رفت توی اتاق وسط. پرده را رها کردم. از صندلی پایین آمدم و رفتم توی آشپزخانه. سیبی از یخچال درآوردم و با عجله برگشتم سر جایم، روی همان صندلی. به سیب گاز زدم و بعد گوشه‌ی پرده را با انگشتم کنار زدم. دختری که پیراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، برگشته بود توی اتاق وسط. داشتند با هم از کارتن دیگری کتاب در می‌آوردند. یکدفعه چشمم به پسری افتاد که روی مهتابی آپارتمان بغل ایستاده بود. پیراهن سفید آستین کوتاهش را انداخته بود روی شلوارش. سرم را کمی عقب کشیدم. بعد دوباره آوردم جلو. پسر آمده بود کنار دیوار کوتاه لب مهتابی. دست‌هایش را گذاشت روی دیوار و خم شد طرف آپارتمان دخترها. چند ثانیه‌ای خیره شد به آپارتمان‌شان. سرش را که برگرداند، چشمم به پسر دیگری افتاد که از در مهتابی بیرون آمد. بلندقد بود و چاق. موهایش توی تاریکی برق می‌زد، انگار که ژل زده باشد. آمد کنار پسر دیگر. از دهانش چیزی درآورد. دستش را برد عقب و محکم آورد جلو. صدای برخورد چیزی را با شیشه شنیدم. هر دو دختر سرشان را به طرف پنجره بلند کردند. سرم را کشیدم عقب. چند ثانیه بعد آهسته گوشه‌ی پرده را پس زدم. از پسر چاق خبری نبود. پسر دیگر رفته بود کنار در مهتابی. دخترها داشتند کارتن را هل می‌دادند طرف قفسه‌های کتاب. دختر موبلند خم شد، چند تا کتاب از روی زمین برداشت و گذاشت توی کتابخانه. دختری که پیراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، آمد کنار پنجره. دست‌هایش را گذاشت دو طرف صورتش، روی شیشه، و به بیرون نگاه کرد. سرم را آوردم عقب و به سیب گاز زدم. به اتاقم نگاه کردم که در تاریکی فرو رفته بود. دوباره گوشه‌ی پرده را پس زدم. دختر موبلند توی آشپزخانه بود. داشت توی لیوانی چای می‌ریخت. دختری که پیراهن آستین کوتاه به تن داشت، خم شد روی استریو و دکمه‌ای را فشار داد. روی صفحه‌ای که از جایی، بالای استریو، بیرون آمد، یک سی‌دی گذاشت. صفحه که تو رفت، برگشت وسط اتاق.. رو به دیوار کنار قفسه‌های کتاب، جلو و عقب رفت. حدس زدم مقابل آینه ایستاده، آینه‌ی قدی. حتما همین‌طور بود،‌ چون دیدم رفت جلو، مقابل دیوار،‌و به جایی روی صورتش دست کشید. دختر موبلند با سینی کوچکی بیرون آمد. نشستند سر میز چهارنفره‌ای که تازه الان متوجهش شده بودم. لیوان‌های چای را گذاشتند مقابل‌شان. دختر موبلند با کارد چیزی را روی میز برید. لیمو بود. نصفه‌های لیمو را روی لیوان‌هایشان فشار دادند. دختر موبلند پاشد رفت توی اتاق کناری. نشست لب تخت. خم شد و دستش را فرو کرد توی کارتنی که کنار تخت بود. نمی‌دیدم چه‌کار می‌کند. داشت انگار دنبال چیزی می‌گشت. بعد برگشت توی اتاق وسط. چیزی شبیه کتاب دستش بود. نشست سر جایش. کتاب را باز کرد و دیدم چیزی از لای آن برداشت و گرفت جلو دختر دیگر. عکس بود. دختری که پیراهن سرخ به تن داشت، خندید. از تکان شانه‌هایش پیدا بود. با هم خندیدند. دوباره چشمم به پسرها افتاد که در مهتابی را باز کردند و بیرون آمدند. پسری که پیراهن سفید به تن داشت، آمد کنار دیوار کوتاه لب مهتابی. به پسر دیگر چیزی گفت و خندید. بعد دیدم از دهانش چیزی درآورد و پرت کرد طرف شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق وسط. سرم را کشیدم عقب. داشتم به سیبم گاز می‌زدم که دوباره صدا بلند شد. مدتی صبر کردم و بعد سرم را آهسته بردم کنار شیشه. هر دو دختر ایستاده بودند روی مهتابی. از پسرها خبری نبود. پرده‌ی اتاق‌شان را کیپ تا کیپ کشیده بودند. حتا در مهتابی هم بسته بود. دختر موبلند برگشت تو. دختری که پیراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، دست‌هایش را گذاشته بود به کمرش. خیره شده بود به آپارتمان بغل. می‌دانست از آنجاست. به پنجره‌ی اتاق من هم نگاه سرسری انداخت. بعد چیزی گفت که نشنیدم. برگشت تو. دختر موبلند جلو آینه‌ی اتاق وسط ایستاده بود. بعد رفت کنار میز. دیدم چیزی برداشت و برگشت سر آینه. دختری که پیراهن سرخ‌رنگ به تن داشت،‌ یکی از لیوان‌ها را برداشت و رفت کنارش. سرش را برد جلو، نزدیک آینه. موهای روی پیشانی‌اش را پس زد. برگشت کنار میز. سینی چای را برد توی آشپزخانه. دوباره سر و کله‌ی پسرها پیدا شد. این‌بار پسر چاق آمد کنار دیوار کوتاه. دستش را گرفت جلو دهانش و چیزی پرت کرد طرف شیشه. دخترها سرشان را چرخاندند طرف پنجره. پسر چاق با عجله برگشت تو. پسری که پیراهن سفید به تن داشت، نشست روی دیوار کوتاه.  پسر دستش را گرفت جلو دهانش. چیزی توی مشتش انداخت و پرت کرد طرف شیشه. دختر موبلند با عجله رفت توی اتاق کناری. در مهتابی را باز کرد و بیرون آمد. چشمش که به پسر افتاد، ایستاد. می‌دیدم‌شان که خیره شده‌اند به هم. چند لحظه‌ای طول کشید تا دختر چیزی گفت. پسر خندید. بعد دیدم دست‌هایش را تکان داد. داشت می‌گفت کار او نیست. دستم را هر طور بود دراز کردم طرف دستگیره‌ی پنجره. وقتی بازش می‌کردم، صدای بلندی داد، اما کسی برنگشت نگاهم کند. شنیدم دختر گفت: «اگه یه بار دیگه بزنی، من می‌دونم و شما!»

پسر گفت: «گفتم که، ما نبودیم.»

دختر گفت: «تو گفتی و منم باور کردم.»

پسر خندید. گفت: «اگه بخواین ما می‌تونیم بیایم کمک‌تون. من اوسای تزئین اتاقم.»

دختر چیزی نگفت. فقط زل زده بود به او. پسر بلند شد، دست کرد توی جیبش و کاغذی درآورد. گفت: «شماره تلفن‌مونو رو این کاغذ نوشته‌م. کمک خواستین، خبرمون کنین.»

لبخند زد. دندان‌هایش را که از دهانش بیرون زده بود، می‌دیدم. کاغذ را پرت کرد طرف دختر. کاغذ افتاد روی مهتابی. دختر گفت: «خیلی روت زیاده.»

پسر گفت: «کجاشو دیده‌ی!»

ایستاده بودند رو به روی هم. بعد دختر برگشت تو. پسر از جایش تکان نخورد. دیدم چیزی انداخت توی دهانش. صدای آهنگی بلند شد. از آن آهنگ‌های تند تکنو بود. دختر موبلند توی آشپزخانه، در یخچال را باز کرد و خم شد. نمی‌دیدم چه‌کار می‌کند. دختری که توی اتاق وسط بود، آمد کنار شیشه. به بیرون نگاهی انداخت و برگشت. تمام مدت داشت می‌رقصید. دختر موبلند برگشت توی اتاق وسط و یکدفعه غیبش زد. اصلا نفهمیدم کجا رفت. همه جا را به دقت نگاه کردم. نبود که نبود. حدس می‌زدم از در آپارتمان، که لابد پشت اتاق‌ها بود، بیرون رفته. اما ندیده بودم لباس عوض کند. شاید هم رفته بود توی اتاقی جایی، آن طرف آپارتمان‌شان. دختری که پیراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، رفت نشست سر میز. کتاب را برداشت و ورق زد. آلبوم بود. داشت به عکس‌هایش نگاه می‌کرد. آرام آرام صفحه‌ها را ورق می‌زد. از صندلی پایین آمدم. توی تاریکی آپارتمان کوچکم، رفتم توی آشپزخانه. ته سیبم را انداختم توی سطل آشغال و برگشتم. دختر هنوز داشت آلبوم را ورق می‌زد. صدای آهنگ ملایمی را می‌شنیدم. چند دقیقه بعد چشمم به دختر موبلند افتاد که از جایی، توی اتاق کناری، بیرون آمد. پیراهن بلند صورتی‌رنگی پوشیده بود. موهای بلندش را بالای سرش بسته بود. تازه متوجه قد بلندش شده بودم. شاید هم توی آن لباس این‌طور به نظر می‌رسید. لحظه‌ای رو به آینه ایستاد. به این‌طرف و آن‌طرف چرخید. صورتش رو به دیوار بود. بعد دیدم کنار استریو خم شد. چند لحظه بعد صدای آهنگ دیگری به گوشم خورد. برگشت وسط اتاق. دست‌هایش را گذاشت دو طرف، روی شانه‌هایش، و آهسته چرخید. دختری که پیراهن آستین‌کوتاه به تن داشت، چیزی گفت و خندید. دختر موبلند همان‌طور آرام آمد کنارش. سرش بالا بود، رو به سقف. گردن بلند و باریک و سفیدش را می‌دیدم. کنار میز چرخی زد و برگشت وسط اتاق. سرش را یک‌بری گذاشت روی شانه‌ی راستش. آهسته می‌چرخید و دامن صورتی‌رنگ چین‌دارش به هوا بلند می‌شد. همان‌طور آرام برگشت کنار میز.
دست‌هایش را گذاشت لب میز. داشت با دختر دیگر حرف می‌زد. لبخندش را می‌دیدم، دندان‌های سفیدش را که روی هم گذاشته بود. صندلی را کشید پیش. هنوز ننشسته بود که صدایی شنیدم. دختری که پیراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، رفت توی اتاق بغل. کنار دیوار گوشی را برداشت و دیدم دکمه‌ای را فشار داد. از اتاق بیرون رفت. ندیدم برگردد. دختر موبلند رفت جلو آینه. رفت سراغ استریو. خم شد. چند لحظه بعد صدای آهنگ دیگری به گوشم خورد. صدای پیانو بود. از اتاق بیرون رفت. حالا دیگر هیچ‌کدام‌شان را نمی‌دیدم. یک جایی آن پشت بودند، پشت اتاق‌ها. از جایم تکان نخوردم. توی تاریکی خیره شده بودم به آپارتمان‌شان. انتظار می‌کشیدم و به صدای آهنگ گوش می‌دادم. یک لحظه صدای خنده‌ای به گوشم خورد، صدای بلند خنده و بعد  پرده را رها کردم. از صندلی پایین آمدم. توی تاریکی برگشتم سر جایم و روی زمین نشستم. هنوز صدای پیانو را می‌شنیدم و گاهی صدای خنده‌های بلندشان را. دراز کشیدم. زل زده بودم به تاریکی.

دسته ها :
شنبه بیست و سوم 6 1387
X